زمان بچگی تابستونا میرفتم تو بن بست بقل خونمون فوتفال
*amo_barghi* *amo_barghi*
یبار از سره صبح رفتم فوتفال حسابی خسته شدم دیگه تقریبا ظهر بود اومده بودم خونه زنگ خونمونو زدم ننم درو باز کرد منم که دیگه داشتم هلاک میشدم رفتم دولا شدم و زبون گذاشتم به شیره حیاط و تا ته بازش کردم
*gij* *gij*
تو نگو یه زنبور رفته بوده تو لوله
:khak: :khak:
همین جوری که داشتم آب میخوردم یهو دود از خشتکم بلند شد صدا بز میدادم و دوره حیاط میدویدم
عر عر عر عر عر
هی دور حیاط میدویدم و زبونمو گرفته بودم تو دستم و عر عر عر عر
ننم فک کرده بود ماشین بم زده
*tafakor* *tafakor*
خلاصه بدبخت شدم ، کارم به روزی افتاده بود که زبونم میخواست منو خفه کنه ، شده بود اندازه یه کفه دست ، شبا میزاشتمش از دهنم بیرون و میخوابیدم ، که خفه نشم ، دو روز لال بودم
نتیجه اخلاقی
برای آب خوردن اول کوچیک تر